طی شد این عمر تو دانی به چه سان ؟
طی شد این عمر , تو دانی به چه سان !پوچ و بس تند , چنان باد دمان ..
همه تقصیر من است که نکردم فکری , که چه سان می گذرد عمر گران ...
هیچ کس نیز نگفت :
زندگی چیست ؟ چرا می آییم ؟
بعد از این چند صباح , به کجا باید رفت ؟!
با کدامین توشه , به چه سان باید رفت ؟!
نوجوانی سپری گشت به بازی و نشاط ..
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
پس از آن نیز نفهمیدم هیچ
که چه سان باید زیست ؟ به کجا باید رفت ..
همه گفتند جوان است هنوز , بگذارید جوانی بکند !!
بهره از عمر برد , کامرانی بکند ..
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این نیز او را عمری هست !
یک نفر بانگ برآورد که او , از هم اکنون باید فکر فردا باشد ..
دیگری آوا داد چو فردا بشود فکر فردا میکنیم !!
دیگری گفت همانطور که دیروزش رفت , بگذرد امروزش , بگذرد فردایش ..
کسی مرا هیچ نگفت که , زندگی خوردن نیست! ثروت و قدرت نیست ! زندگی غفلت نیست !!!
من شدم خلق که با عزمی جزم
پای از بند هواها گسلم ..
فارغ از شهوت و از کینه و آز
ز جوانمردی و عزت سرشار ..
در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرات و امید و شهامت نوشم
آنچه آموخته ام بر دگران آموزم ..
شمع راه دگران گردم و با شعله ی خویش
ره نمایم به همه , گرچه سراپا سوزم ...
دوست دارم
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا،
دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را…
این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش…
شروع میکنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟
بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
دکتر علی شریعتی